یک.بخاطر شرایط کاری و تحصیلیم،چند روزی فرصت وبگردی نداشتم؛از همه ی دوستای خوبم که فرصت نکردم بهشون سر بزنم پوزش میخوام و در اولین فرصت به دیدنشون میرم!
دو.ادمها همه چیز رو برای همسایه میدونند تا قبل اینکه خودشون اونو لمس کنند؛ مثل حالای من؛ همیشه تغییر و تحول در دید من یک پروسه ی کاملا طولانی و عجیب به نظر می رسید،یعنی یک روند غیر عادی و زمان بر به طوریکه خودم هم نفهمم که تغییر کردم و فقط زمانی متوجه این دگرگونی بشم که نگاهی به دفتر یادداشت های روزانه ی سالهای قبلم بندازم! ببینم که بهای زندگی و نوع نگاهم به هر چیز چه عیاری داشته و داره...
ما حالا در حال تجربه ی یک روند جدید و خارق عادت هستم...خیلی ارومم و شاید خنده دار باشه که این ارامش منو میترسونه... هراس دارم چون این بار ارامشم بر وزن اسایش نیست!
داد نمیزنم...به کسی که داره حقوقمو فراموش میکنه پرخاش نمیکنم...حساسیت های گذشته و نقاط پر رنگ ذهنم رفته رفته در حال کمرنگ شدنه...کمترعصبانی میشم و گریه هم نمیکنم اونهم یرای من که در لحظات حساس درونی،گریه در خلوت و به دور از چشم همه، خیلی دور از ذهن نبود!
من در هیچ برهه از زندگی اینطور نبودم! یک ادم فوق العاده معاشرتی،مغرور و مراقب نسبت به حقوقی که کمتر کسی جرئت سلب کردن اونو داشت...من اصلا ادم ارومی نبودم اما در عرض چند هفنه تبدیل شدم به ادمی که حتی به ذهنم هم نمیرسید...
شاید در نگاه اول این ارامش مطلوب به نظر برسه اما تدریجی نبودن وهمچنین عدم ارضای روحی از این ارامش برام مطلوب نیست!
البته جرقه این تغییر خیلی کوچک نبوده و از نوشته های قبلم هم قابل تشخیصه اما مشکل اینجاست که من معتقدم این جرقه نمی بایست به اینجا منجربشه...
سه.من برخلاف عملم، همیشه از شخصی نویسی ناراضیم اما الان فکر میکنم این نارضایتی کمی سخت گیرانه به نظر میرسه و میشه ادم گاهی از خودش و حالاتش بنویسه...
چهار.رییس جمهور محترم در سفر اخیر به شیراز مدعی شدند که تفال صبح حرکتشون به سمت شیراز از قضا(!) غزل معروف حافظ در مورد شیراز بوده!از همه ی عزیزان مستقر در ستاد" امداد غیبی" کمال تشکر را داریم!!
1.روزهایی که گذشت روزهای خوبی نبود...البته الان هم نیست... به خصوص که در حال گرفتن یک تصمیم کبری هستم! باز هم میخوام مثل همیشه حال رو فدای اینده کنم؛ کاری که سالهاست به اون خو گرفتم.
شاید اگه این حس لعنتی همیشه با من نبود، الان به جایی نمی رسیدم که فکر کنم سه سال اخیر زندگیم رو هدر دادم.بدست اوردن تجربه، همیشه مقبوله اما هزینه ای که من برای این تجربه دادم، خیلی زیاد بود....خیلی زیاد!
سه سال طول کشید تا یاد بگیرم نباید غرور رو در هر لحظه نادیده گرفت به امید شرایط بهتر...سه سال طول کشید تا یاد گرفتم هر چند وقت یه بار بایستم و نگاهی به پشت سرم بندازم،ببینم چه بدست اوردم و چه از کف دادم...سه سال طول کشید تا بالاخره یاد بگیرم که چطور بخاطر عقلم، رو احساسم پا بگذارم و چطور به زندگی نگاه کنم...با اینکه شاید دیر شده اما باز هم احساس قدرت میکنم...همون حس دوست داشتنی همیشه!
2.وبلاگ نویسی همیشه برای من فریاد رس دوران گذار بوده...شاید کسی ندونه که شروع وبلاک نویسی من به اوائل افتتاح پرشین بلاگ بر میگرده و نه الان؛ این سومین باری بود که تصمیم به نوشتن در وبلاگ گرفتم؛چون احساس میکردم باز هم کمکم میکنه و فعلا نوشتن رو ادامه میدم...شاید طولانی تر از همیشه!
3.سیاست هم که غم و شادی سرش نمیشه! ملوانان استکبار جهانی هم که نه تنها ازاد شدن بلکه کلی هدیه و سوغات برای عمه و دایی و بقیه وابستگان بردن!! اما با همه ی این حرفها به قول حاجی واشنگتن نمیشه از این نگاه مکش مرگ من وزیر امور خارجه گذشت!!!
پرده اول:
پسر جوان به راه می افتد؛ هر دو دلچسبند اما او از مانتو سبزه خوشش امده!
مسافتی به دنبالشان قدم بر می دارد؛ مردد است؛ اگر نگوید که از او خوشش امده شاید دیگر او را نبیند؛ اصلا چرا اینطور یهویی به دلش نشست؟!
با ترس و لرز جلو میرود...
--ببخشید خانوم! این شماره ی منه ...0911 اگه میشه باهام تماس بگیرید؛ به خدا قصد مزاحمت ندارم؛ فقط ازتون خوشم اومده...
--برید اقا! مزاحم نشید! من اینکاره نیستم! به چه جراتی تو خیابون به من شماره میدید؟!
پسر جوان در حالیکه به رنگ شکلات در امده، دور میشود...
--چه جیگری بودا! اعتماد به نفس پیدا کردم! گفت شمارم چنده؟!!
پرده دوم:
زن، رژش را با فشار بیشتری به لبش میمالد؛ میخواهد کاملا معلوم باشد که زیبا تر شده!
نصف شیشه عطر را روی خودش خالی میکند! بو در تمام خانه می پیچد...
یک لحظه میماند که شلوارک صورتی را بپوشد یا ابی را!
صورتی! جذاب تر است.
ناخن هایش را با دقت رنگ امیزی می کند...در ایینه به خود می نگرد!
--وای! چقدر خوردنی شدم!!
صدای چرخش کلید در قفل را که می شنود خون در پاهایش می جهد...به سوی در می رود...
--سلام عزیزم!
--سلام! خوبی؟ بدو برو شامو بیار که دارم از گشنگی می میرم...
زن با سرگیجه به سمت اشپز خانه می رود..
--خوشگل شده بودا!! این را مرد با خود می گوید...
(توضیحات: البته من بخاطر تجربیات شخصیم، به عکس این حالت بیشتر معتقدم اما حوصله فحش خوردن ندارم!)
پرده سوم:
--برای سلامتی حاج اقا صلوات!
حاج اقا پایین می اید! انقدر نصیحت کرده تا خیالش جمع باشد که حضار تا بیست و چهار ساعت، معصیتی مرتکب نمی شوند.
--لال از دنیا نری صلوات دوم بلند تر!
باز هم صدای صلوات است و نگاه به مراد جمع...
.
.
.
--حاج اقا از شما بعیده!
--نه خواهرم! این حالتی که عرض کردم دیگه کاملا شرعی میشه و حتی استحباب اون در کتب و اخبار متواتر روایت شده...
پرده چهارم:
--پسرم پاشو! پاشو دارن اذان میگن! میدونی نماز اول وقت برای تو که جوونی چه ثوابی داره؟ ما نصف ثواب تو رو هم نمی بریم!
اولین مشت اب سردی که به صورت پسر جوان میخورد، دیگر خواب نیست!
--بیا پسرم! این مهر کربلاس! اگر هم تونستی این دو خط تعقیبات مشترکه رو بعد نماز بخون! ایشالله همیشه در پناه خدا باشی.
--الله اکبر و پسرک زیر چشمی نگاهی به اطراف می اندازد...
.
.
.
راستی !ما این روز جمعه ای مبخوایم بریم شاه عبدالعظیم زیارت! میای؟
--نه! کلی از کارام مونده...شما برید جای من هم زیارت کنید! این را پسر جوان با لبخند می گوید!
.
.
.
--حمید سلام! مامان اینا امروز رفتن کوه و تا شب هم نمیان...یه شیشه absolute بگیر با بچه ها بیاین اینجا بخوریم حال کنیم...
پرده پنجم:
--نه! منو بذارین تو قبر! من طاقتشو ندارم! من چطوری از شریک غم و شادی هام به همین راحتی بگذرم؟
این جملات مرد، شور گریه را در جمع می پروراند...
.
.
.
خانه ساکت است؛ بچه ها به دور پدر جمع شده اند تا مثلا دلداریش بدهند؛ اما هیچکدام توانی برای گفتن ندارند...
.
.
.
--نه بچه ها! دیگه حرفشم نزنید! من نمی تونم بعد از مادرتون زن دیگه ای رو تو این خونه ببینم! خدا یکی...زن هم یکی!
--نه بابا جون! شاید برای ما حتی سخت تر باشه که بتونیم یکی رو جای مامان ببینیم، اما به هر حال شما رو هم نمیشه تنها ول کنیم؛ اگه ما رو دوست داری قبول کن؛ میدونیم پذیرفتنش برات خیلی سخته اما ازت خواهش میکنیم...
--خیلی سخت تر از اونیه که فکر میکنید...به خدا از دست شما دیوونه شدم...
مگه میشه؟!
استغفرلله!
حالا یه چیزی! روز هفتم مادر مرحومتون، اون زنه که داشت رو پله میوه می شست کی بود؟!!
(پاورقی:
یکم. ابتدا اسم این نوشته رو گذاشته بودم "حقیقت در پنج پرده" اما حس کردم ممکنه با این انتقاد مواجه بشم که یک طرفه به قاضی رفتم و این ها کل حقیقت نیست...بنابر این اینها تنها پنج پرده از حقیقت است، نه کل حقیقت!
دوم. من داستان نویس نیستم! اگر هم بودم باز هم نمی تونستم در مدت دو ساعت یک نوشته ی کامل و بی نقص ارائه کنم... شاید اگر زمانی برای ویرایش یادداشتم داشتم چیز بهتری از اب در میومد اما...بنا بر این اشکالات رو به لطفتون ببخشید!
سوم. اگر بعد از خوندن این یادداشت نظرتون رو هم برام بنویسید ممنون میشم!)
وبگردی روزانه:
تقلب در انتخابات مرد سال صدا و سیما
دنیا بدون مهندسین!!!(کاریکاتور)
-اصولا از اونجایی که من در زمینه ی دیدن فیلم، خیلی عقب افتاده هستم ( همچنین در سایر مسائل مشابه!)، فیلم "به نام پدر" رو دیشب برای اولین بار از شبکه سوم دیدم...به نظرم فیلم فوق العاده ای بود؛ به خصوص برای من که مدتی دنبال بهانه میگشتم تا دلی سبک کنم! اون حس بی پناهی و سرگشتگی و همچنین بی گناه سوختن رو در گذشته خودم هم تجربه کردم و همچنین تصور میکنم دارم مثل اخر فیلم خودمو پیدا میکنم ...میخواستم یک نقد شخصی از این فیلم بنویسم که بخاطر نبود فرصت، نتونستم کاملش کنم و اینکارو به بعد موکول میکنم.
دیشب به همراه دوستان و برای چندمین بار- و البته برای خنده - فیلم مستند ثبت نام کاندیداهای ریاست جمهوری رو دیدم. خیلی خندیدیم و البته تاسف خوردیم که هر ادم نا متعادلی اجازه ی چنین کاری رو داره.
اما بسیار تعجب بر انگیز بود که تفکرات اون ادمهای به ظاهر نامتعادل شباهت عجیبی به گفتمان تریبون رسمی کشور داشت...
اون بیچاره ها فقط بلد نبودند حرفاشون رو کادو پیچیده و روبان زده به مردم تحویل بدن...
اون پیرمرد ساده ی خراسانی که میگفت هدف من ارزونیه و همه قیمت ها بدون هیچ قانونی باید پنجاه درصد بیاد پایین، لابد میخواست یه چیزی شبیه قانون تثبیت قیمت های مجلس رو تصویب کنه! و یا اون کاندیدای عزیز که میگفت من میخوام خاتمی رو وزیر کشاورزی کنم حتما میخواست بعدش هم مشاور جوانش رو مدیر عامل پارس خودرو کنه و ده ها نمونه دیگه...
حالا نمیدونم شعور اون چند تا ادم ساده خیلی بالا بوده و یا کلا شعور همه ی ماها خیلی پایینه؟!!
در ضمن تصویب مرحله ی سوم تحریم ایران در شورای امنیت رو به همه ی دوستان تبریک میگم و صد البته همه میدونیم که نباید ناراحت باشیم چون وقتی ما انرژی هسته ای داشته یاشیم دیگه هیچ نیازی به غذا و سلامتی و امنیت نداریم و از شر این سوسول بازیها خلاص میشیم!!
گاهی فکر میکنم چقدر نوشتن در جایی مثل ایران کار اسونیه؛
در کشوری که تمسخر کار روز مره ی همه ی ماست...مشکلات اجتماعی از سر و روی همه بالا میره و حتی خیلی از ادمهای به ظاهر مهم، مضحکه ی مردم کوچه و خیابونند مطمئنا نوشتن کار سختی نیست...
و من هم هدفم از نوشتن، تنها بیان چیزهایی ست که در این بازار مکاره به ذهنم میرسه...
مخفی نوشتن هم منو ارضا نمیکنه بنابر این میخوام خودم باشم؛ البته با مراعات خط قرمزهای عرفی و اجتماعی که رعایتش اجتناب ناپذیره...
به نام خدا
در حالیکه فقط چند روز از سال جدید گذشته، اولین یادداشتم فقط میتونه تبریک سال نو باشه...
امیدوارم این سال برای همه ی اونهایی که شایستگی خوشبخت بودن رو دارن سال خوب و خوشی باشه.
من محمدم...بیست و چهار ساله و مهندس عمران و طبیعیه که گاهی هم از رشته خودم بنویسم...