از وقتی یاد گرفتم که به دور از تعصب به دنیای اطرافم نگاه کنم همیشه خوشحال نبودم که در یک جامعه ی شرقی به دنیا اومدم! هر چند برای اینکه حوصله نداشتم برای همه توضیح بدم که من غرب زده(به اصطلاح امروزی) نیستم این موضوع رو پنهون میکردم!
حقیقتش اینه که من نه اسیر تکنولوی غربم و نه ارزومند ازادی های اونجا و نه از ایرانی بودن خودم بیزارم!
فقط و فقط دوست داشتم تو یه محیط غیر شرقی بودم چون از هر چی شرقی بازیه بدم اومده!
از اینهمه تعصب و حساسیت های بیجا، اینهمه دروغ که به اسم دین میگیم، اینهمه سنت گرایی و وابستگی های احمقانه به گذشته و ترس از بریدن از خاطرات...
این شرقی بازی هایی که گاهی بهش افتخار هم میکنیم برای من یکی باعث تاسفه... به خصوص وقتی حس میکنم حتی گاهی با زندگی تو این محیط توانایی تغییر رو هم از دست میدیم و یا حداقل تلاشمون زمان زیادی تا رسیدن به هدف، لازم داره...
پینوشت : دیروز عصر وقتی تو میدون هفده شهریور(البته نه از نوع ژاله سابق!!) یک برادر رو دیدم که چنان دوست پسر خواهرش رو میزد که احتمالا الان زیر دست نکیر و منکره داغم دوباره تازه شد...