پرده اول:
پسر جوان به راه می افتد؛ هر دو دلچسبند اما او از مانتو سبزه خوشش امده!
مسافتی به دنبالشان قدم بر می دارد؛ مردد است؛ اگر نگوید که از او خوشش امده شاید دیگر او را نبیند؛ اصلا چرا اینطور یهویی به دلش نشست؟!
با ترس و لرز جلو میرود...
--ببخشید خانوم! این شماره ی منه ...0911 اگه میشه باهام تماس بگیرید؛ به خدا قصد مزاحمت ندارم؛ فقط ازتون خوشم اومده...
--برید اقا! مزاحم نشید! من اینکاره نیستم! به چه جراتی تو خیابون به من شماره میدید؟!
پسر جوان در حالیکه به رنگ شکلات در امده، دور میشود...
--چه جیگری بودا! اعتماد به نفس پیدا کردم! گفت شمارم چنده؟!!
پرده دوم:
زن، رژش را با فشار بیشتری به لبش میمالد؛ میخواهد کاملا معلوم باشد که زیبا تر شده!
نصف شیشه عطر را روی خودش خالی میکند! بو در تمام خانه می پیچد...
یک لحظه میماند که شلوارک صورتی را بپوشد یا ابی را!
صورتی! جذاب تر است.
ناخن هایش را با دقت رنگ امیزی می کند...در ایینه به خود می نگرد!
--وای! چقدر خوردنی شدم!!
صدای چرخش کلید در قفل را که می شنود خون در پاهایش می جهد...به سوی در می رود...
--سلام عزیزم!
--سلام! خوبی؟ بدو برو شامو بیار که دارم از گشنگی می میرم...
زن با سرگیجه به سمت اشپز خانه می رود..
--خوشگل شده بودا!! این را مرد با خود می گوید...
(توضیحات: البته من بخاطر تجربیات شخصیم، به عکس این حالت بیشتر معتقدم اما حوصله فحش خوردن ندارم!)
پرده سوم:
--برای سلامتی حاج اقا صلوات!
حاج اقا پایین می اید! انقدر نصیحت کرده تا خیالش جمع باشد که حضار تا بیست و چهار ساعت، معصیتی مرتکب نمی شوند.
--لال از دنیا نری صلوات دوم بلند تر!
باز هم صدای صلوات است و نگاه به مراد جمع...
.
.
.
--حاج اقا از شما بعیده!
--نه خواهرم! این حالتی که عرض کردم دیگه کاملا شرعی میشه و حتی استحباب اون در کتب و اخبار متواتر روایت شده...
پرده چهارم:
--پسرم پاشو! پاشو دارن اذان میگن! میدونی نماز اول وقت برای تو که جوونی چه ثوابی داره؟ ما نصف ثواب تو رو هم نمی بریم!
اولین مشت اب سردی که به صورت پسر جوان میخورد، دیگر خواب نیست!
--بیا پسرم! این مهر کربلاس! اگر هم تونستی این دو خط تعقیبات مشترکه رو بعد نماز بخون! ایشالله همیشه در پناه خدا باشی.
--الله اکبر و پسرک زیر چشمی نگاهی به اطراف می اندازد...
.
.
.
راستی !ما این روز جمعه ای مبخوایم بریم شاه عبدالعظیم زیارت! میای؟
--نه! کلی از کارام مونده...شما برید جای من هم زیارت کنید! این را پسر جوان با لبخند می گوید!
.
.
.
--حمید سلام! مامان اینا امروز رفتن کوه و تا شب هم نمیان...یه شیشه absolute بگیر با بچه ها بیاین اینجا بخوریم حال کنیم...
پرده پنجم:
--نه! منو بذارین تو قبر! من طاقتشو ندارم! من چطوری از شریک غم و شادی هام به همین راحتی بگذرم؟
این جملات مرد، شور گریه را در جمع می پروراند...
.
.
.
خانه ساکت است؛ بچه ها به دور پدر جمع شده اند تا مثلا دلداریش بدهند؛ اما هیچکدام توانی برای گفتن ندارند...
.
.
.
--نه بچه ها! دیگه حرفشم نزنید! من نمی تونم بعد از مادرتون زن دیگه ای رو تو این خونه ببینم! خدا یکی...زن هم یکی!
--نه بابا جون! شاید برای ما حتی سخت تر باشه که بتونیم یکی رو جای مامان ببینیم، اما به هر حال شما رو هم نمیشه تنها ول کنیم؛ اگه ما رو دوست داری قبول کن؛ میدونیم پذیرفتنش برات خیلی سخته اما ازت خواهش میکنیم...
--خیلی سخت تر از اونیه که فکر میکنید...به خدا از دست شما دیوونه شدم...
مگه میشه؟!
استغفرلله!
حالا یه چیزی! روز هفتم مادر مرحومتون، اون زنه که داشت رو پله میوه می شست کی بود؟!!
(پاورقی:
یکم. ابتدا اسم این نوشته رو گذاشته بودم "حقیقت در پنج پرده" اما حس کردم ممکنه با این انتقاد مواجه بشم که یک طرفه به قاضی رفتم و این ها کل حقیقت نیست...بنابر این اینها تنها پنج پرده از حقیقت است، نه کل حقیقت!
دوم. من داستان نویس نیستم! اگر هم بودم باز هم نمی تونستم در مدت دو ساعت یک نوشته ی کامل و بی نقص ارائه کنم... شاید اگر زمانی برای ویرایش یادداشتم داشتم چیز بهتری از اب در میومد اما...بنا بر این اشکالات رو به لطفتون ببخشید!
سوم. اگر بعد از خوندن این یادداشت نظرتون رو هم برام بنویسید ممنون میشم!)
وبگردی روزانه:
تقلب در انتخابات مرد سال صدا و سیما
دنیا بدون مهندسین!!!(کاریکاتور)